بعد از قرنی مامان را راضی کرده بودیم که برویم سفر. تلفن زنگ زد و یک نفر گفت رضا را زاینده رود خورده، یک لیوان آب هم رویش. نخندیدم. تلفن که از دستم افتاد، هانیه جیغ کشید و مامان فهمید که باید شعر جدیدی را شروع کند : من که گفتم نرو . من که گفتم نریم .

 



مشخصات

آخرین جستجو ها