آچو گفت میدون حسن آباد سوخت. گفتم خب. گفت اون گنبد خوشگلا هم سوختن. گفتم خب میسوزن دیگه. مگه کلیسای نتردام نسوخت؟ مگه تخت جمشید نسوخت؟ همه چی یه روز میسوزه، یه روز داغون میشه، نابود میشه. چه فرقی میکنه حالا یا صد سال دیگه؟ آدما خیال میکنن اگه یه چیزی رو بسازن و تا ابد بمونه که تازه نمی مونه هم، در واقع خودشون باقی موندن. میگه خب همین مهمه دیگه. میگم کجاش مهمه؟ هزار سال نه، صد سال دیگه چه فرقی میکنه چی از کی مونده؟ هیچکس اون آدمای صد سال قبلو نمیشناسه. کسی چه میدونه تو قلب و ذهنشون واقعا چی می‌گذشته. کسی چه میدونه اونا واقعا چی دوست داشتن. قطعا اونا سعی کردن چیزی خلق کنن که اونقدر جالب توجه باشه که چند صد سال حفظ بشه تا جاودان بمونن، از کجا معلوم این دقیقا همون چیزی بوده که واقعا دوست داشتن؟ به نظرم جنون جاودانگی آدمو به کارای عجیبی وامیداره کارایی مثل "خودشون" نبودن. 

واسه آدمای صد سال دیگه مهم نیست کی چی به جا گذاشته، اونا فقط میخوان یه چیز قشنگ ببینن.

تازه گیرم که من یه چیزی خلق کردم و هزار سال هم جاودان موند و منم باهاش موندگار شدم، وقتی اون موقع حتی یه نفر هم از اونایی که عاشقشونم باقی نموندن، این موندگاری چه فایده ای داره؟ 

حالا مثلا من یه کتاب نوشتم و اونی که عاشقشم یه ساختمون ساخت و هر جفتشون هم هزار سال عمر کردن، هزار سال دیگه، یه کتاب چطور میتونه به یه ساختمون عشق بورزه جوری که قابل لمس باشه یا لااقل قابل درک؟ 

آچو قسمت ۵ هیولا رو پلی کرد. 




مشخصات

آخرین جستجو ها