شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب





دوباره بجه بشوم و سرم را بگذارم روی شانهء کلمه هایت و فکر کنم جایم امن است. خیالت را بیاورم کنار دلم و چای بنوشیم. بنویسم و رویا ببافم که چشم هایت چه شکلی شده اند وقت خواندنش. بروم دورهمی دوستانه و برای هیچکس تعریف نکنم تو را دارم. صدایم کنی شب تاب و بمیرم و زنده شوم. دوباره دنیا سفید که نه، بشود همان خاکستری که بود. می شود؟ این همه، این همه، این همه همه همه همه سیاه.





کسی می میرد و کسانی بیشتر بد می شوند. برف بود و برف و برف و برای من برف ندیده، برف عجیب بود و به یادماندنی. اشک ها خشک شده بود انگار از سرما. دوست دارم که فکر کنم اشک ها خشک شده بود از سرما و نه از هزار دلیل دیگر. 

کاش آدم آنقدر زنده نماند که از او سیر شوند.





کسی دست انداخت و بیرونم کشید از چیزی که اسمش را گذاشته بودم زندگی و چقدر هم که این اسم به این اوضاع نمی آمد. دست هایش را باید روی چشم گذاشت.

اهل ریا باشی یا نباشی، ته دلت می خواهد همه بدانند که تویی! تویی که مهربانی، تویی که این همه دوستش داری، تویی که دلت این همه برای کسی تنگ است و تنگ بوده و اصلا باران هم برای همین چیزهاست که می بارد، برای تو و دلت. آخ از دلم .

دلم می خواهد بدانی. حالا همه دنیا هم نفهمیدند، تو بدان. باشد؟






جای دوری نمی رود. گاهی تکه نانی بیندازی جلوی یک سگ، سکه ای بدهی به یک گدا، خریدی بکنی هرچند بدون نیاز از یک دستفروش، لبخندی بزنی به آدمی که همین حوالی است. امید و شادی پراکنده می شود. دلی خوش می شود. زحمتی ندارد. مگر اینکه دست و دلت خشک باشد عجیب.
بیا و بنویس. گاهی نه، بیشتر. چند سال گذشته باشد و یادم نرفته باشد خوب است؟ چند سال رفته باشد و تشنه مانده باشم خوب است؟ آدمیزاد است دیگر. دلش هزار پستو دارد که همه را به همه اش راه نمی دهد. بعضی هاش را همینطور دست نخورده و عزیز میگذارد بماند که بماند. دلم هزار پستو دارد. حساب و کتابش را نپرس. همبنقدر بدان که بیش از یکی به نام توست. بمان. جای دوری نمی رود .





مث یکی که رژیم داره و دلش کله پاچه میخواد هر روز. یکی که سرماخورده و دلش غذای سرخ شده میخواد. یکی که نازاست و دلش بچه میخواد .مث یکی که دلش بهونه میگیره همش_یه بچه نق نقو_. 

نشستم و بهونه میگیرم. کاسبی اگه بلد بودم،بد نبود، نه؟





تا به حال باری از روی دوشت برداشته شده ؟ یا مثلاً بغضت ترکیده بعد از هزار سال که نمی ترکیده؟ تا به حال حرفی که بیخ گلویت بوده را گفته ای عاقبت؟ جواب سوال هایت را پیدا کرده ای بعد از روزها و سال ها؟ شده جایی از پشتت بخارد که دور است و هی زور بزنی و تهش دستت برسد و خلاص؟
آسودگی چیزی است که نباید بی خیالش شد. آسودگی گنج است.
آدم ها اجازه دارند بیایند و بروند. اجازه چیست اصلاً؟ آدم ها می توانند بیایند و بروند. می توانند وارد زندگی هر کس که دلشان بخواهد بشوند. می توانند هر چه می خواهند بگویند. می توانند عاشق بشوند یا نشوند و فقط باشند. آدم ها می توانند بنویسند و بدهند بخوانی. می توانند توی گوشت سیلی بزنند. و هزارها کار دیگر که از آدمیزاده ها برمی آید. نکته اش اینجاست که بعد از رفتنشان پشت سرشان همیشه خبرهایی است که اغلب بی خبرند. آدم ها نمی دانند که بودنشان بال زدن پروانه ای بوده که طوفان به پا کرده. آدم ها فقط به چیزی اهمیت می دهند که برایشان مهم است! و چطور می شود کسی را بابت این موضوع سرزنش کرد؟




سال دارد نو می شود و حالم بد نیست. عجیب ترین اتفاق سال همین است. عمری بود روزها می رفت و می آمد و آتش دلم همه ی نو شدن ها را می سوزاند و خاکستر می کرد. حالا اما کسی روی دلم مرحم گذاشته. نمی شود به عقب برگشت. نمی شود آب ریخته بر خاک را جمع کرد. درسم را خوب یاد گرفته ام. 

اگر قرار نیست باشید، اگر نمی خواهید بمانید، اگر نمی توانید ادامه دهید، این زندگی شماست. و زندگی آنقدر کوتاه است که حق داشته باشید دلتان نخواهد زنجیر شوید. فقط شما را به خدا، آدم ها را بی خبر رها نکنید. هر کسی لایق یک " من می روم چون . " ساده هست.






دار و ندارش را ریخت توی حنجره اش و های و هوی کشان دوید طرفِ باغ حاج حسن. چماق را بالای سر می چرخاند و می دوید. نباید می گذاشت پایش به باغ برسد.  چیزی به برداشت انگورها نمانده بود. حیف بود نعمتِ خدا. تاریکیِ شب صدای نفسِ نجسِ حیوان را  پنهان نکرده بود از گوش هایش. می دانست که اگر دیر برسد، حیوان کلِ محصول را لگد مال می کند، مثلِ گرگی که مست از بوی خون، فقط گوسفندها را یکی یکی خفه می کند. از روی کرت های پر آب می پرید و فریاد می کشید. دیدش. حیوان هراسان  راهش را کج کرده بوده سمت کوه. می خواست چند متری را هم پشت سر حیوان بدود تا خیالش تخت شود از فرارش که صدای گلوله بر جا میخش کرد. لابد شریف بود که سر و صدا کشانده بودش وسط معرکه. تا آمد به دستخوش چماقی بچرخاند و هویی بکشد برای شریف، گرازِ زخم خورده پرتش کرد پای درختِ گردو و دوید وسطِ باغ.






حیف شد که مُرد. هنرمند بود. هنرمند! بعدِ اون هیشکی رو ندیدم که اونجوری بتونه دروغ بگه. جوری دروغ می گفت که درجا دو تا شاخ خوشگل سبز می شد رو کله ی آدم. من بودم و اون قد درازه که اون ته نشسته و بق کرده تو خودش و انگار یه عمره همون جوری همون جا نشسته و سیروس که الان سر گذاشته به بیابون و اون! هر چند وقت یه بار یه اره می زدیم زیر بغلمون و می رفتیم یه خرابه شده ای رو پیدا می کردیم و میشستیم پای دروغاش. سه جفت شاخ! مشتریشم پیدا کرده بودیم. یارو واسه هر جفتش پونصد چوق میداد. خلاصش اینکه، کاسبی داشتیم واسه خودمون. راستش بعدِ مُردنش کلی گشتیم دنبال دست کم یه دروغ شاخدار! ولی دریغ از یکی! دروغ زیاده ها. نه که نباشه. ولی اصلش، دروغ شده نقل و نبات. آدم دیگه شاخ در نمیاره از هیچی. حالام که دارم اینا رو واسه شما میگم نه اینکه خیال کنی زده به سرم و دارم داستان می بافم واست، نه! از سرِ دلتنگیه. حیف شد که مُرد. حیف.


 




بعد از قرنی مامان را راضی کرده بودیم که برویم سفر. تلفن زنگ زد و یک نفر گفت رضا را زاینده رود خورده، یک لیوان آب هم رویش. نخندیدم. تلفن که از دستم افتاد، هانیه جیغ کشید و مامان فهمید که باید شعر جدیدی را شروع کند : من که گفتم نرو . من که گفتم نریم .

 




یهو از پشت چپر پیداش شد. من لال شدم و سالار هم فقط تونست بگه : یا خدا! این دیگه چی بود؟!

 

حسنعلی ولی انگار نه انگار. خنده ای کرد و گفت : چته پسرجان؟! اون که باید ازش بترسی خداست! یا کمِ کمش بابای خودت یا بابای این یکی، وقتی از صدای جیک جیکتون ردتونو می گیرن و میان پشت باغ انگوری سر وقتتون. من که عددی نیستم! ولی نکن این کارا رو. عاقبت نداره به این برکت. به تیر غیب گرفتار میشی ها!

 

بعدشم دو تا حبه انگور انداخت دهنش و راهشو گرفت و رفت.

 

سالار هنوز خودشو پیدا نکرده بود که یه مهمون نه ی دیگه اومد سراغمون. این بار سالار لال شد و من فقط تونستم بگم : یا خدا! این دیگه چی بود؟

 

ولی مهمون، راهشو نگرفت بره. همونجا موند. وسطِ پیشونی سالار.

 





آن پاییز که تمام زندگی ام رفت زیر آب، نمیدانم کجا بودی. من هی خیره میشدم به زرد و نارنجی برگهایی که مقاومتشان در  برابر باد کم بود. بادی که هم قوی بود و هم زوزه کش ولی نه آنقدر که یاد تو را هم بکند و ببرد.

باد که شکست خورد، گذاشتم باران هم زور خودش را بزند.





آچو گفت میدون حسن آباد سوخت. گفتم خب. گفت اون گنبد خوشگلا هم سوختن. گفتم خب میسوزن دیگه. مگه کلیسای نتردام نسوخت؟ مگه تخت جمشید نسوخت؟ همه چی یه روز میسوزه، یه روز داغون میشه، نابود میشه. چه فرقی میکنه حالا یا صد سال دیگه؟ آدما خیال میکنن اگه یه چیزی رو بسازن و تا ابد بمونه که تازه نمی مونه هم، در واقع خودشون باقی موندن. میگه خب همین مهمه دیگه. میگم کجاش مهمه؟ هزار سال نه، صد سال دیگه چه فرقی میکنه چی از کی مونده؟ هیچکس اون آدمای صد سال قبلو نمیشناسه. کسی چه میدونه تو قلب و ذهنشون واقعا چی می‌گذشته. کسی چه میدونه اونا واقعا چی دوست داشتن. قطعا اونا سعی کردن چیزی خلق کنن که اونقدر جالب توجه باشه که چند صد سال حفظ بشه تا جاودان بمونن، از کجا معلوم این دقیقا همون چیزی بوده که واقعا دوست داشتن؟ به نظرم جنون جاودانگی آدمو به کارای عجیبی وامیداره کارایی مثل "خودشون" نبودن. 

واسه آدمای صد سال دیگه مهم نیست کی چی به جا گذاشته، اونا فقط میخوان یه چیز قشنگ ببینن.

تازه گیرم که من یه چیزی خلق کردم و هزار سال هم جاودان موند و منم باهاش موندگار شدم، وقتی اون موقع حتی یه نفر هم از اونایی که عاشقشونم باقی نموندن، این موندگاری چه فایده ای داره؟ 

حالا مثلا من یه کتاب نوشتم و اونی که عاشقشم یه ساختمون ساخت و هر جفتشون هم هزار سال عمر کردن، هزار سال دیگه، یه کتاب چطور میتونه به یه ساختمون عشق بورزه جوری که قابل لمس باشه یا لااقل قابل درک؟ 

آچو قسمت ۵ هیولا رو پلی کرد. 





چانه اش می لرزید از بغض. کتف چپ و قفسه سینه اش تیر می کشید. سعی میکرد حرف بزند و بپرسد چرا؟ 

کسی جلوی چشم هایش گند زده بود به همه چیز. "تمام دنیایش" تمام دنیایش را نابود کرده بود. اعتماد را خورده بود و چیزهای بد قی کرده بود. شکسته بود و خرده شیشه ها را زیر فرش پنهان کرده بود. 

داشت فکر میکرد که اگر آتش میگرفت، حتما کمتر می سوخت. اگر توی صورتش تف میکردند، حتما کمتر تحقیر میشد. اگر آدم بدی می بود، حتما باز هم این حقش نبود.

چقدر باید دل بزرگ باشی که ببخشی؟

بخشید.





امروز ما را کاشتند. میتوانستیم سه ساعت بیشتر بخوابیم یا فیلم ببینیم یا چیزی کوفت کنیم یا روی زمین لم بدهیم و پایمان را دراز کنیم یا خمیازه های صدادار بکشیم.  ولی به جایش شیک و رسمی لباس پوشیده ایم و پایمان را در کفش های رسمی چپانده ایم و سنگین و رنگین لبخندهای زورکی میزنیم. 

هنوز شاگردهای جدیدم را ندیده، دوتایشان انصراف داده اند از حضور. غصه ام شد. نمیدانم آدم این ویترین هستم یا نه. وصله ء ناجور بودنم که آشکار است. این که بعدها جور بشوم یا نه، فقط باید صبر کرد. 




 

روز اول اومد دور و بر رو نگاه کرد. خوب که بررسی کرد دید واسه یه روز خوش گذرونی بد نیست. بازی کرد. خندید و رفت پیش مادرش. 

فرداش هیچ رقمه نتونستیم ببریمش توی کلاس. از مادرش قول گرفته بود " هروقت دلم خواست بیا منو ببر" و مادر قول داده بود. 

جلسه توجیهی برگزار کردیم. گفتیم خانوم محترم، تو مگه سوپرمنی که به بچه قول میدی هرلحظه که اراده کنه تو به دادش میرسی؟ میگه خب گریه میکنه. گفتیم شما که آدم بزرگی وقتی گیر میکنی اولین کاری که میکنی گریه کردنه این که دیگه بچه است و کارش گریه کردنه! میگه من نمیخوام احساسات دخترم جریحه دار بشه. 

گفتم خب باشه. تا ابد کنارش بمون. یک آن هم تنهاش نذار. هرجا رفت باهاش برو. ببرش یه مدرسه ای که بتونی خودت هم کنارش بشینی سر کلاس. تمام روابطش رو کنترل کن و نذار احساساتش جریحه دار بشه. بگو همه مردا شاخ دارن. وحشی و خونخوارن.  نباید بهشون نزدیک بشی. بگو همه زنها حسودن باید دور باشی از همه چون از همه بهتر و لطیف تری. چون فقط تو مهمی و احساساتت.  در جهان فقط تو احساس داری. فقط خانوم، حواست باشه هیچوقت نمیری. مرگ کاری به احساسات کسی نداره. حتی دختر ننر تو.

نه. نگفتم. خیره شدم به پاورپوینت روی صفحه و سعی کردم توضیح بدم هدف از فعالیت های دست ورزی چیه. 

 

 


 

بعضی شدن ها به خون جگر است. می نشینی حساب و کتاب میکنی- هرچند خیلی حساب و کتاب بردار نیست- میبینی شدنش بهتر است. شاید بهشت نه، ولی بهتر است. میبینی زورت به خلاء نشدنش نمی رسد، به سوراخ بزرگی که رها کردنش می سازد. آن وقت است که سمج می شوی. زندگی دو روز هست یا نیست چندان فرقی نمی کند. میگردی راهی پیدا میکنی برای دور زدن تحریم ها. تاب می آوری. تاب می آوری. نیاوردی هم، تمام می شوی. همین.

 

 


 

تمام شهرهای جهان مشغول لوندی، دل من بسته به "خانه". عاقبت تصمیم گرفت پابه پایم فرو برود در ترس و دلهره ای شیرین. عاقبت بار را بستیم. هزار مرد و زن وسواسی توی دلمان رخت می شستند و ما دور چینی ها و بلورها رومه  باطله می پیچیدیم. می شستند و فرش ها را لول می کردیم. می شستند و می خندیدیم.

قرار است جور دیگری دست بدهیم به دست زندگی. قرار است دوباره زودتر از خورشید پا به خیابانهای شهر بگذاریم.

 

 

 

 


 

اگر قرار بود یکی از بت های قوم های قدیمی و بربر را ستایش کنم میرفتم جزو آن قبیله های تاریک فکری میشدم که خورشید را شیطان می دانند و برایش آدم قربانی می کنند و نه آن قبیله هایی که خورشید را خدا می دانند و پرستش می کنند. از نور بدم نمی آید ، نوری را که در تاریکی می درخشد دوست دارم ولی این آفتاب خیره کننده تابستان- یعنی نور محض- یک چیز ظالمانه ایست.

 

 

* میراث . هاینریش بل . سیامک گلشیری 

 

 


 

آقاهه سیگار می کشید، خانومه، پیر، جوون. تو این هوا سیگار مزه میده؟ من که بلد نیستم. تو بلدی، میکشی هم. یکی هم به یاد من بکش. گمان نکنم فرقی کنه یا این یکی بیشتر تو ریه هات رسوب کنه. بکش. قرآن خدا که غلط نمیشه. مدیر حالا بیاد نگام کنه. الان بیشتر نزدیکم به خیس. پا گذاشتم به خیابونایی که نه دیده بودم نه شنیده. چه مغازه هایی. چه بوهایی. دلم مالش رفت. خانومه چتر داشت، قرمز، صورتی، سرخابی. وایساد جلو دونات فروشی. دوناتای مغازهه حرف میزدن با آدم، اگه خوب گوش میدادی. خواستم بگم: خانومه، یکی هم واسه من میگیری؟ نگفتم. فکر میکرد گدام. به قیافش نمی خورد فرق گدایی و درخواست دوستی رو بفهمه. آقاهه راه میرفت جلوم و شلپ شلپ با کفشش آب می پاشید به پاچه شلوارم. نگفتم هوی مردک، نمی گم معمولا. تندتر رفتم تا ازش جلو زدم. مرگه که چاره نداره. حواسم رفت به کامیون پست که هیچوقت نامه ای از تو برام نداشت. نزدیک بود تا زانو برم تو چاله بارونی. به موقع یادم افتاد قرار نبوده هیچوقت نامه بدی. چادر خیس هرچی باشه چادره، با پای خیس نمیدونم چطور باید میومدم تو جلسه. کدوم احمقی جلسه رو تو نمازخونه برگزار میکنه؟ همین اینا. بوی پا میاد. عالم محضر خداست. بیاین بریم زیر بارون. بارونی شدن به یادت، عالمی داره، حتی اگه بار هزارم باشه.

 

 


 

صدای بارون میومد. رفتم زیر بارون. مدیر اومده میگه مریض میشی شما، بفرما داخل. اومدم بپیچم از یه ور دیگه برم، دیوار بود همش، نشد. گفت خیس شدی. گفتم جلسه کجاس؟ گفت فلان خیابون و بهمان سالن. گفتم آهان.گفت ولی خیسی شما. یادش نرفته بود زیر بارونم. گفتم خب. اومدم بالا. دلم میخواس بمونم آه بکشم هنوز. نذاشت. تصمیم گرفتم پیاده برم. بهش نگفتم، به مدیر. میگفتم چشماش چار تا میشد. مدیری که چشاش چارتا شده باشه خوب نیس. دوست ندارم.

 

 


 

معلم سوم دخترشو آورده بود مدرسه. خانوم کوچولو چسبیده بود به مامانش و با کسی حرف نمی زد. رفتم جلو، سلام کردم و دو دقیقه بعد داشتیم تو کلاسم واسه لگوها قصه میساختیم و من برای بار هزارم از خودم میپرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟

 

 


 

این که از یه اتفاق بد که از اتفاق بد قبلی بدتر بوده سالم بیرون میای، هیچ خوب نیست. به نظرم خیلی هم ترسناکه. چون یعنی از اینی که اتفاق افتاده، بدترش هم هست در آینده. چی ترسناک تر از این که آدم بدونه قراره بازم دهنش سرویس بشه تازه خیلی بدتر از قبل؟ از کجا معلوم دفعه بعد جونت تموم نشه؟

 

 


 

بیشتر آدما دوست ندارن توی تنهایی بمیرن. چی از این خودخواهانه تر؟ چی از این مضحک تر؟ کنارِ دیگران زندگی میکنی، اونا رو به خودت وابسته میکنی، آدما دوستت خواهند داشت و بعد، کنارِ اونا می میری. زنده ها؟ رنج می کشن، اشک میریزن، به خاطر نبودنت، به خاطر نداشتنت ناامید میشن از زندگی و تو کجایی؟ 

زنده ها مجبورن برات مراسم ختم و یادبود بگیرن و با چشمایی که اشکاش خشک شده ببینن که عده ای به بهانهء تسکین اونا دور همدیگه جمع میشن و حرف میزنن و میخندن. زنده ها برای پذیرایی از مهمونایی که به خاطر تو- تویی که دیگه نیستی- اومدن، هزینه میکنن. قطعاً با اون پول میشه خیلی کارا کرد. 

کاش آدما دست بردارن. کاش تصمیم بگیرن تو تنهایی بمیرن. کاش میشد مثل پرنده ها از لونه پر کشید و رفت و  دیگه برنگشت. هیچی غم انگیزتر از زنده هایی که دوستشون داریم و برای مُردنِ ما اشک میریزن نیست.

 

 

 

 


 

سرمو از زیر برف در میارم. باز میبینم نیستی. اینجا نمیشه گریه کرد، بغض کرد حتی، باید به صد نفر جواب پس بدی. میرم سراغ وبلاگها. میخونم میخونم میخونم. از این وبلاگ به اون پیوند از اون یکی به دیگری. یه وِردِ قدیمی رو تکرار کنی، همون نتیجه قدیمی رو میده؟؟ مثل قدیم بخونم و بنویسم، ظاهر میشی؟

 

 


 

از خبرهای خوب متنفرم. از بس بی دوام و مزخرفن. عمر هیچ خبر خوبی برام بیشتر از ۲۴ ساعت نیست. نهایت ۲۴ ساعت. بعدش دوباره بارونِ گُه و ناخوشیه که می باره. نمی دونم از کی، ولی مدت هاست که خبرای خوب خوشحالم نمیکنن، به جاش تن و بدنمو میلرزونن. میدونم که باید منتظر اشک باشم. به مزخرفاتِ جذب و فلان اعتقادی ندارم. و حالم از خودم بهم میخوره که هربار امیدوارتر از قبل با خودم میگم این دیگه آخرشه، این یکی دیگه عطرش موندگاره، این یکی دیگه قراره خوشیا رو دنبال خودش بیاره، حداقل واسه یه ماه، یه هفته . و بعد محکم تر و کاری تر از قبل، با مخ می خورم زمین.

خسته ام. فرسوده ام. دلم ثبات میخواد. یه گُهِ همیشگی حداقل. یه چیزی که هی زیر و رو نشه. من دیگه خبرای خوب نمیخوام.

 


امسال دست کم اسم بهار را به گوشم رسید از صدای تو. بوی بهار اما، رسمش، سبزی و زندگی بخشی اش، هزار سال دیگر هم سهم من نیست. من نه به نام این بهار، به نام دلی که یک شیشه از عطر تو را گوشه اش نگه داشته_امن_ از تو ممنونم. 

باشد که بهار تمام قد برای تو جلوه کند.

 


همه جا ترس هست. ترس از لمس شدن، لمس کردن. این روزها دست به چیزی خارج از خانه نمیزنم، جز وقتهایی که چنگ میزنم به خاک و سنگ و علف ها تا برسم آن بالا و بالا و بالاتر و دستهایم را باز کنم رو به جایی که تو نیستی و بگذارم باد بوزد بر تمام تنم و شالم را پریشان کند و موهایم را زیر شال.

آخ که من ناتمام باد را دوست دارم. آنطور که می آید و انگار تمام خیالهای ناگوار و دردها و خستگی ها را می کند و می برد. آنطور که خیس و نمناکت نمی کند یا نمی سوزاند و خراشت نمی دهد، فقط پاک می کند، پروازت می دهد، کافیست چشم ها را ببندی.

 


وقتی قرنطینه تموم بشه، وقتی کسب و کارا دوباره راه بیفته، وقتی دوباره مردم نترسن و برن بیرون از خونه پی کارشون، اون وقته که دور و برم خلوت میشه، خالی میشه. میرم  با خیال راحت می شینم یه گوشهء کوه، باهات حرف میزنم. بهت میگم که شعور از دوست داشتن مهم تره، عُرضه و جَنَم از دوست داشتن مهم تره، کوه بودن از دوست داشتن مهم تره. بهت میگم که دوست داشتن شیرینه ولی مثل زهر میکُشه آدمو. بهت میگم که شیرینی خیلی خوب نیست، همش مریضیه، درده، خوردن و لذت بردن و طاقت آوردنه. این انتخاب من بود. تو سعی کن انتخاب بهتری داشته باشی. سعی کن، شاید شد.

 


آخرین بار که بارون اومد گفت بیا بیا دنیا رو مه گرفته! سینه خیز رفتم تا بالکن. راست میگفت. حال نداشتم بگم راست میگی. همینطوری نگاه کردم فقط. گفت فکر کن الان اون پایین توی مه چند تا زامبی منتظرن تا بهمون حمله کنن، اصن شاید این مه سمی باشه، مثلا اگه بری توش تا ابد به آدما میگی الاغ! یهو دیدی پوستت نارنجی شد و هر وقت بشکن زدی صدای کلاغ اومد از بین انگشتات. داشتم فکر میکردم این مه چه مشکل دیگه ای هم قافیه با الاغ و کلاغ ممکنه بسازه که نگام کرد. گفت از پس مه و زامبیا شاید برنیام ولی پیشت می مونم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها